بهش گفتم: "حرکت علمی تو، داخل چارچوب آکادمیک متعارف امروز و طبیعتاً مقید به آن است.
به نظرم کار تو این خواهد بود که پشت هم paper بدهی و تلاش کنی تا رتبه ISIمان را افزایش دهی. و نیز کشیک بدهی تا آخرین دستاوردهایی که برای حل مسائل scientific مملکت، گرهی باز می کند را گلچین و به صاحبنیازش معرفی کنی."
گفت: "خب! چی بهتر از این؟"
گفتم: "بهتر و بدترش را نمی دانم! چه عرض کنم."
گفت: "منظور اینکه چه چیزی غیر از این؟ این گفتن، یعنی «دیگر»ی هم هست."
گفتم: "بیخبر که نیستی. در سرزمینی که عده ای افقهای نظری جدیدی را بر باز میکنند و عدهای هم زمینهای عملی جدیدی را شخم میزنند و بذر میپاشند، از تو در حوزهی نظر، «خیز معرفتی» یا در حوزهی عمل، «اقدام شکافنده» برنمیآید. بلکه در چارچوب علوم متداول، که در امروز دانشگاهها رایج است و اهالی اش هم ناگزیر هستند که مؤدب به آداب آن باشند، پیش میروی."
گفت: "مثال؟"
گفتم: "ببین! یک نفر میرود و یک درخت را هرس میکند. یک نفر هم میرود یک درخت جدید میکارد."
گفت: "هر دو هم لازم است."
گفتم: "بله خب. هر دو لازم است."
ولی او باهوشتر از این بود که داستان به همینجا ختم شود.
* * *
دقایقی به سکوت گذشت.
ناراحت شده بود؛ انگار که بهش توهین کرده باشم.
من هم به خودم تلقین میکردم: خب یک لباس برای تابستان مناسب است، یکی برای زمستان. توهین به این نیست که به درد آن فصل نمی خورد. هست؟
لذا رفاقتی گفتم: "چیزی نگفتم که! اگر یکی به درد کاری بخورد، بگوییم به درد کار دیگری نمی خوری ناراحتی دارد؟"
می دانستم میفهمد چه میکنم! ولی ادامه دادم: "باغ وسیعی است، کلی هم کار دارد. تو به درختهای موجود برس و بارشان را برسان، دیگران هم که درختهای دیگر را میکارند. اوقاتتلخی ندارد که؟ صاحبباغ هم که راحت از هر دوی اینها راضی میشود."
خبر داشتم که مختصری کنجکاو حرکتهای جدید معرفتی انقلاب هست. و دورادور و تا جایی که اتهام تذبذب و تشتّت در مسیر خودش متوجهاش نشود، ازشان سراغ میگیرد. مثل اطلاعاش از تاسیس کژدار و مریز رشتههای جدید در دانشگاهها و حتی
«آفرین» بلندی که آمده بود نوک زبانم را قورت دادم. ولی نشاط آن دوید توی رگهایم.
می پریدم پیشانی اش را می بوسیدم اگر مؤانست بیشتری داشتیم.
بین خودمان باشد ولی ناراحتیاش هم به جا بود. به مثابهی یک پارچهی زمستانی است، که با آن لباس تابستانی دوختهاند.
«ذوق»، «ذهن» و «خـُـلق» او ، برای «خیز معرفتی» توأم با «اقدام شکافنده» معماری شده.
از اصل برای غرس کردن ساخته شده، نه برای هرس کردن.
* * *
همین فکر ها توی سرم بود و سرم پایین که ...
یکهو مثل اینکه چیزی برایش تداعی شده باشد، و با آن بخواهد چیزهای دیگر را از خود دور کند، دست و پایش را جمع کرد، وسایل اش را هم دستپاچه از روی میز ریخت توی کیف. و بلند شد.
هوای اتاق سرد شد. شانه بالا انداخت؛ و لاقید و لاابالی گفت: "حالا فعلا که باید دکتری بگیرم تا بعد."
میدانست که با دکتری گرفتناش مخالف نیستم، اما این جمله، اینجا یعنی فعلا همین است که هست.
و دم رفتن با لبخندی مردمدارانه و از سر تفقّد گفت: "ممنون از راهنماییت!" که احترام ام را هم گذاشته باشد.
سر تکان دادم و خداحافظی کردیم و دوباره رفت.
-----
بعد که رفت، قرآن پرسید: و من یرغب عن ملّة ابراهیم إلا من "سفه نفسه"؟ / بقره-130